آدم توی آینه

آدم توی آینه با تو، با من و هر چه بود می‌جنگید...

Me and Parnian; a summary

امروز به پرنیان گفتم دلم می‌خواهد امشب بنویسم. اما موضوع خاصی توی ذهنم نیست و به ایده نیاز دارم. گفت دربارۀ من بنویس. راستش را بخواهید یاد فیلم «مزایای منزوی بودن» افتادم. جایی که چارلی گفت: «نمی‌دونم چی بنویسم» و سم گفت:

"Write about us"

همین الان نگاه کردم. از اولین باری که به پرنیان پیام دادم ۱۵۲۷ روز گذشته و هیچ‌کداممان آدمی که آن موقع بودیم نیستیم. نباید هم باشیم. اگر بعد از تمام خنده‌ها و گریه‌ها و بحث‌های فلسفی و مسخره‌بازی‌هایی که تا امروز تجربه کرده‌ایم، همان آدم قبلی بودیم عجیب می‌شد. زندگی حالا خیلی سخت‌تر از آن روز است و ما هم بدون هیچ اغراقی خیلی قوی‌تریم. ما که می‌دانیم توی این سال‌ها چه‌قدر درد کشیده‌ایم به خودمان حق می‌دهیم که دست‌کم به همدیگر افتخار کنیم. و لحظه‌هایی بوده که یکی از ما خودش را دوست نداشته ولی در تمام آن لحظه‌ها طرف مقابل را دوست داشته‌ایم و گمانم بعضی وقت‌ها همین کافی است.

پرنیان، کافه رفتن‌های بعد از امتحانات را یادت هست؟ آهنگ‌هایی که آنجا پیدا می‌کردیم. سال آخر را یادت هست که برای خودمان گوشۀ دنجی پیدا کردیم و کتاب خواندیم و ادل گوش کردیم؟ نور را که یادت نرفته؟ ایمیل‌ها، نامه‌ها، تهران، طبقۀ بالای آن کافۀ توی انقلاب، پابلو آلبوران گوش کردن توی صبح‌های سرد زمستان، نور، نور، نور... این‌ها را نوشتم چون این روزها گاهی یادمان می‌رود. چون یک بار توی یکی از ایمیل‌ها برایت نوشته بودم که درست است درس‌ها و آدم‌ها و همه چیز این دنیا می‌خواهند غمگینمان کنند؛ اما یک بخشی از زندگی هم هست که مال خودمان است و هر کاری هم بکنند نمی‌توانند آن را از ما بگیرند و باور کن همین بخش ارزشش را دارد. چون در این سال‌ها یک عالمه امتحان را خراب کرده‌ایم و با یک عالمه آدم خداحافظی کرده‌ایم اما ما که هنوز اینجاییم، نه؟ هنوز هم آهنگ‌های خوب گوش می‌کنیم و به هم امید می‌دهیم و سعی می‌کنیم از دست زندگی جان سالم به در ببریم.

راستش را بخواهی حالا که این را می‌نویسم بغض کرده‌ام اما ناراحت نیستم. فقط این را می‌دانم که از اتفاقاتی که برایمان افتاده خوشحال نیستم اما می‌دانم که در این چند سال، چند تا از بهترین اتفاقات عمرمان را هم تجربه کرده‌ایم و خوشحالم که همدیگر را داشتیم و داریم. می‌خواستم طولانی‌تر بنویسم اما فکر می‌کنم کافی باشد. می‌خواهم با قسمتی از یکی دیگر از ایمیل‌هایم تمامش کنم:

Just promise me that you will listen to a song that makes you feel better. and you will go to sleep with all the energy I sent you. and you will wake up in the morning and we'll play a spanish song and you will dance and send happy video messages. I love you.

It's never all bad

قول داده بودم بار بعدی که اینجا می‌نویسم از چیزهای خوب بنویسم. پس حالا که حالم خوب است سلام. یک جایی بین پست قبلی و این پست دلم خواست بیایم و از این بنویسم که آدم‌ها چه‌قدر عوضی‌اند و چه‌قدر موقتی‌اند و چه‌قدر نمی‌شود بهشان اعتماد کرد. اما ننوشتم. خوشحالم که ننوشتم. چون حالا می‌توانم از آدم‌های خوب و لحظه‌های خوب بنویسم. 

یک: آذرماه سولویگ را دیدم:) سولویگ شبیه بکمن زیباست. به عمیق‌ترین و انسانی‌ترین شکل ممکن. از اولین باری که پرنیان نوشته‌هایش را برایم فرستاد این را فهمیدم. یکی را فرض کنید با ظاهر زیبا، ذهن زیبا و روح زیبا. یک بار یکی از دوستانم به شکل جالبی توصیفم کرد که می‌خواهم از شیوه‌اش کمک بگیرم. سولویگ، تو اگر رنگ بودی آبی آسمانی می‌شدی و اگر نوشیدنی بودی، شربت بهارنارنج. نمی‌دانم این دو تا را دوست داری یا نه اما برای من همین قدر آرام و دلنشینی. راستش را بخواهی من بلد نیستم در دیدار اول با آدم‌ها گرم بگیرم. اما با تو حرف زدن از همان لحظۀ اولش ساده بود. آن روز واقعاً برایم روشن‌تر از آن بود که بتوانی تصور کنی.

دو: امروز آخرین روز این ترم بود. صبح که بیدار شدم واقعاً نمی‌خواستم از جایم بلند شوم. اما چاره‌ای نبود. بلند شدم. گردنبندی که محمدعلی برایم گرفته گردنم انداختم و از خانه بیرون زدم. چند ساعت بعد، حالم بهتر شده بود. تو را دیدم و دیدنت این بار دیگر قلبم را به درد نیاورد. توانایی خوددرمانی روح آدم واقعاًً چیز عجیبی است. بعد با پرنیان رفتیم اختتامیۀ نشریه‌های دانشگاه. لذت بردیم و خندیدیم و در راه برگشت امینم گوش کردیم و ترکیب شب و امینم احتمالاً یکی از بهترین ترکیبات دنیاست.

سه: آفیس را به تازگی شروع کرده‌ام. خاص است. از دوست داشتنش خوشم می‌آید. از اینکه طنز مریضش را درک می‌کنم خوشحالم. و شخصیت‌هایش عجیب و غریبند. جیم را خیلی دوست دارم. خیلی زیباست. انگار تازه از یک تابلوی نقاشی بیرون آمده. دوایت را هم دوست دارم. مرا یاد شلدون می‌اندازد. یک آدم باهوش و احمق. مایکل هم که واقعاً دیوانه‌ترین شخصیتی است که در سیت‌کام‌ها دیده‌ام. بعید است کسی عاشقش نشود.

چهار: به خودم افتخار می‌کنم. دارم تمام تلاشم را می‌کنم که خوشحال باشم. که خودم را خیلی خیلی زیاد دوست داشته باشم. بیشتر از بقیۀ آدم‌ها. حالا هم دوباره قول می‌دهم که اینجا از پیشرفت‌هایم در راه یاد گرفتن خوشحالی بنویسم. این پست آنی که می‌خواستم نشد. اما دست‌کم سبز بود و بوی زندگی می‌داد، نه؟

Designed By Erfan Powered by Bayan